سیگار نیم‌سوز



سلام.

 

خیلی فکر کردم که برای پست اول چی راجع به خودم بنویسم. مثلا فکر کردم که چطور بگم غمگینم ولی امیدهای کوچیک و بزرگ دارم که مواظبمن. اما راستشو بخواید بیشتر از این، در این لحظه چیزی در سرم جمع نمیشه.میخوام بعدا برم و قسمت درباره ی من رو پر کنم. پس فعلا قلم رو می سپارم به دست های قدرتمند آلبر کامو تا در موردم خیلی کوتاه بهتون بگه.


من متوجه شدم که، در اعماق نفرت درونم، عشقی بی پایان وجود دارد.
من متوجه شدم که، در انتهای گریه درونم، لبخندی بی‌مانند وجود دارد.
من متوجه شدم که، در پیچیده‌ترین آشوب‌های درونم، آرامشی عمیق وجود دارد.
من متوجه شدم که، در اعماق زمستان درونم، تابستانی دلپذیر وجود دارد.
و این‌ها به من شادی می‌دهند. و به همین دلیل است که برایم مهم نیست دنیا با بیرحمی بر من فشار بیاورد، زیرا که در درونم چیزی قویتر، با آن مقابله می‌کند.

 


نگاهم بهش بود. با اینکه بهش زل زده بودم اعضای چهره‌شو درست نمی‌تونستم تشخیص بدم. آخه آدمی نبود که زیاد ببینمش. همش میومد و میرفت. تو روزای سختم کنارم بود، خودش میومد. تو اون روزا بیشتر چشماشو میدیدم. تو شادیام ولی یادم میرفت از خوشحالیم بهش بگم. اگر یادم میموند و بهش میگفتم، بیشتر خنده شو میدیدم. هیچوقتم چیزی بهم نگفت از بی معرفتیم. در واقع هم همیشه بیشتر نگاه میکرد. انگار که تو دنیا کاری نداشت جز دید زدن مداوم من! این بشر از اولشم همینطوری بود. همش نگاه میکرد. دو چشم داشت ولی سراپاش نگاه بود. فقط هم به من.

اولین باری که دیدمش، تو کافه بود‌. تهران. اگر اشتباه نکنم سال ۹۴ بود. جلو صندوق رفته بودم که حساب کنم، اونم وایساده بود. کتابی روی پیشخوان بود که نظرمو جلب کرد. همین که جلو رفتم ببینم اسمش چیه، اونم اومد. همو نگاه کردیم. چشماش آیینه بود. شایدم شیشه. زلال بود. تو رودرواسی به هم نوبت رو تعارف کردیم. خندید و گفت: اول شما. منم یه مرسی کوتاه گفتم و کتاب رو یه نگاهی انداختم. همون لحظه فکر کردم و از خودم پرسیدم این چشما رو من کجا دیدم؟ کتاب رو نمی‌دیدم دیگه. برگشتم دیدم اونم به من زل زده. هول شدم گفتم: بفرمایید شمام ببینید! 
جوابی نداد و کتاب رو گرفت. لبخند رو لبش پاک نمی‌شد. یه دوری توش زد. پولمو حساب کردم و منتظر شدم دختره پشت دخل بهم مابقی‌شو بده.دوباره برگشتم زیر چشمی نگاش کردم؛ یکم از موهاش ریخته بود روی پیشونیش و با حرکت سرش روی کتاب ت آرومی میخورد. باز از خودم پرسیدم. و از خدا؛ که این آدم کیه. خواستم برم که گفت: ببخشید.
تند برگشتم و گفتم: بله؟ 
گفت:‌ من شما رو جایی ندیدم؟
گفتم: نمی‌دونم.
گفت: آخه منم نمی‌دونم! ولی من این چشما رو جایی دیدم. شک ندارم.
گفتم: مثلا کجا؟
گفت: همه‌ جا.
گفتم: کِی؟
گفت: همیشه.
گفتم: آره. همیشه. حالا میفهمم کجا دیدمت. من همیشه منتظرت بودم. از همون وقتی که در عدم بودیم و از هم. و بعد هرکدوم‌مون یه گوشه دنیا متولد شدیم و تو این زندگی از هم جدا شدیم. 
دیگه چیزی نگفت. لبخند رو لبش کش اومد. به من برگشته بود. بهش برگشته بودم. اسمش الف بود. 

 

حالا هم دوباره داشت مثل همون روز اول من رو نگاه میکرد. نگاهش همیشه، شعف داشت و همیشه حسرت. هیچوقت ندیدم چیز دیگه‌ای باشه.
میدونستم به زودی میره، چونکه از یادم میره.و من قراره بی معرفت شم، درگیر زندگیم شم و تا مدت ها یادم بره که این موجود عزیز هم وجود داره.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها